سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زندگی سارای
 

چهارشنبه ساعت 2:45 از خوابگاه راه افتادم ...

بی آر تی ...

آزادی...

مترو....

ایستگاه نیرو هوایی...

می دونستم این ایستگاه کلی پله داره ،با اینکه پام خیلی درد میکرد(پیچ خورده بود)اما با عشق تمام پله ها رو بالا و پایین رفتم ...

سر پیروزی ...

تاکسی....

رسیدم....

کوچه رو نگاه کردم ماشینش نبود ...

گوشیمو از تو کیفم اوردم بیرون ...

بهش زنگ زدم...

بوق...بوق...

بر نداشت ...

صبر کردم....

دوباره زنگ زدم...

جواب نداد...

اس ام اس دادم...

صبر کردم...

کیفمو گذاشتم رو زمین ....

یه برگه در اوردم ..

روش نوشتم...

می خوستم بدم همسایشون...

دوباره زنگ زدم ..جواب نداد...

زنگ خونه  همسایه رو زدم ...نبودن....

خیلی ناراحت شدم...

سرمو پایین انداختم و رفتم...............................................................

 


[ شنبه 92/7/20 ] [ 9:45 عصر ] [ ]
درباره وبلاگ

برچسب‌ها وب
آرشیو مطالب
امکانات وب

دریافت کد :: صدایاب